RSS
  • صفحه ی نخست
  • ایمیل مدیر
  • تماس با ما
  • انجمن
  • پروفایل
  • عناوین مطالب
  • آرشیو
  • ثبت نام
  • ورود به سایت
اطلاعات کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
درباره وب سايت
به کلبه من خوش اومدی"نظر یادت نره" در هوای دیدنت یک عمر در چله نشستم چله را در مقدم عشقم شکستن دوست دارم
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لينك دوستان
دیتاسنتر
ورود شیاطین ممنوع
شاپرک
برق_الکترونیک
ترنم احساس(مریم)
اهل بهشت
یه دنیا عشق
عکس...
چیلیز
نجوای دل
همراز
دنبال کار میگردی کلیک کن
استخدام
شوری سنج اب اکواریوم
کمربند چاقویی مخفی
ارسال لینک
نویسندگان
طاها []
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 70
بازدید کل : 37305
تعداد مطالب : 3
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

Alternative content




دریافت كد ساعت

وبلاگ:

 .mihanblog.com

كد تعیین وضعیت یاهو

چت روم

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس

بهشت یا مردن
نوشته شده توسط : طاها
امروز با خودم فکر می کردم که ما آدما هر روز باید از اول صبح که بیدار میشیم کارایه تکراری انجام بدیم ...قیافه های تکراری ببینیمو از  این عادتا....

 

واقعا هدف تو زندگیمون چیه؟؟؟؟

به نظر من که فکر کنم نظر خیلی از شما عزیزان باشه اینه که به سعادت و کمال برسیم

دوست داریم که به بهشت بریم

بازم با خودم فکر میکردم که چیزی به ذهنم رسیدو کلی خندم گرفت

میگفتم اگه بخوایم بهشت بریم .......اول باید بمیریم

که اینجا دیگه نمیشه کم آورد!!!!

حالا شما دوست دارید بهشت برید یا نه  !!!؟؟؟؟!!! 

باید نظرتونو ببینیم



:: بازدید از این مطلب : 1988
|
امتیاز مطلب : 738
|
تعداد امتیازدهندگان : 338
|
مجموع امتیاز : 338
تاریخ انتشار : 8 مرداد 1398 | نظرات ()
مارمولک
نوشته شده توسط : طاها

شخصي مشغول تخريب ديوار قديمي خانه اش بود تا آنرا نوسازي كند. توضيح اينكه منازل ژاپني بنابر شرايط محيطي داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند.

اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.

دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد خيلي تعجب كرد ! اين ميخ چهار سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود !

اما براستي چه اتفاقي افتاده بود ؟ كه در يک قسمت تاريک آنهم بدون كوچكترين حرکت، يك مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنين موقعيتي زنده مانده !

چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است. متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.

در اين مدت چکار مي کرده ؟ چگونه و چي مي خورده ؟

همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد !

مرد شديدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. و این است عشق ! يك موجود كوچك با عشقي بزرگ !

نظر یادت نره



:: بازدید از این مطلب : 2093
|
امتیاز مطلب : 533
|
تعداد امتیازدهندگان : 137
|
مجموع امتیاز : 137
تاریخ انتشار : 4 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طاها

 

 

                                                     فدات بگردم


فدات بگردم من دلم گرفتاره اگه ميشي يارم فقط بگو آره
تو يار من باشي واي چه عالمي داره تو يار من باشي واي چه عالمي داره
كسي كه مثل تو يه همدمي داره ديگه تو اين دنيا كجا غمي داره

منو ديوونه كردي تو دلم خونه كردي
منو ديوونه كردي تو دلم خونه كردي
هرچي غير خودت بود زدي ويرونه كردي
توكه مهربوني ميدونم ميتوني پيش من بموني باز

توكه مهربوني ميدونم ميتوني پيش من بموني باز

واسه من بشي دمساز
فدات بگردم من دلم گرفتاره اگه ميشي يارم فقط بگو آره
تو يار من باشي واي چه عالمي داره تو يار من باشي واي چه عالمي داره
كسي كه مثل تو يه همدمي داره ديگه تو اين دنيا كجا غمي داره

منو ديوونه كردي تو دلم خونه كردي
منو ديوونه كردي تو دلم خونه كردي
هرچي غير خودت بود زدي ويرونه كردي
توكه مهربوني ميدونم ميتوني پيش من بموني باز

توكه مهربوني ميدونم ميتوني پيش من بموني باز

واي واسه من بشي دمساز
فدات بگردم من دلم گرفتاره اگه ميشي يارم فقط بگو آره
تو يار من باشي واي چه عالمي داره تو يار من باشي واي چه عالمي داره 
 

 

 

شانه هایت

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم

خالی از خودخواهی من برتر از آلایش تو
من تو را بالاتر از من برتر از من دوست دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم
عشق صدها چهره دارد عشق تو آیینه داره عشق

عشق را در چهره ی آیینه دیدن دوست دارم
در خموشی چشم ماروقصه ها وگفت وگو هاست

من تو را درجسته ی محراب دیدن دوست دارم
من تو را بالاتر از من برتر از من دوست دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم

در هوای دیدنت یک عمر در چله نشستم
چله را در مقدم عشقم شکستن دوست دارم

بغض سر گردون ابرم قله ای آرامشم کن
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم

من تو را بالاتر از من برتر از من دوست دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم

بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم

دوست دارم دوست دارم

 

 

 

 

 پادشاه خوبان 

زاهد ظاهرپرست زاهد ظاهرپرست
از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
بر در میخانه رفتن بر در میخانه رفتن
کار یکرنگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
راه نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
ورنه لطف شیخ و زاهد ورنه لطف شیخ و زاهد
گاه هست و گاه نیست

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایان شکیبایی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی

دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
ساقی چمن و گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان گل تا باغ بیارایی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی

ای درد تو هم درمان در بستر بیماری
ای یاد تو مه مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه پرگاریم
لطف آنچه تو اندیشی
حکم آنچه تو فرمایی
حافظ شب هجران شد
بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی

 

 

                                                         یکی اون بالاست که مارو دوست داره

                                                       

تا حالا شده احساس تنهایی کنی.فکر کنی که هیچ کسی نیست که تورو بفهمه.آره حتما شده تو این مواقع سعی می کنی که چه حرکتی انجام بدی؟ خیلی از ماها می ریم پیش یکی از نزدیک ترین دوستانمون تا با درد و دل کردن با اون یه کم سبک بشیم.اما حتما باز هم برات این اتفاق افتاده که همون دوستت که از نظرت سنگ صبورته برای تو وقت نداشته باشه و باید به کارهای خودش برسه. اون وقت چی؟دیگه به نظرت کی هست؟ خب من اینجا می خوام یه دوست رو معرفی کنم که میلیون ها ساله که همه می شناسنش از بزرگ و کوچیک، پیر و جوون، زن و مرد،دوستی که همیشه برای همه ما وقت داره همیشه به فکر ماست همیشه خیر و صلاحمونو می خواد اما ما بی معرفتها خیلی وقتا از یاد می بریمش یا وقتی کارمون باهاش تموم شد دیگه تا مشکل بعدی سراغش نمی ریم. باز هم می ریم سراغ افراد دیگه اما اون باز هم پیش خودش می خنده و می گه عیب نداره باز هم هر موقع کارت گیر کرد بیا پیش من.تا حالا به این موضوع فکر کردی که این دوست عزیز که تنهای تنهای تنهاست دوست داره که تو هم بهش یه سری بزنی سرتو بگیری بالا بهش بگی سلام امروز فقط به خاطر خودت اومدم، اومدم که بهت بگم چقدر دوست دارم .ازت تشکر کنم که اینقدر به فکر منی و شرمندم که من اون طور که تو می خوای به فکرت نیستم.می دونم به من حتی به اندازه یک قطره هم نیاز نداری ولی باز هم شرمندم که برات بنده بدی بودم.اگه خوب گوش کنید داره یه صدایی می یاد که میگه((یکی اون بالاست که مارو دوست داره))

 

                                                          یکی را دوست می دارم

 

 

 

 

 


یکی را دوست میدارم . یکی را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم . نگاهش میکنم
شاید بخواند از نگاه من که او را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمیخواند
به برگ گل نوشتم من . به برگ گل نوشتم من
که او را دوست میدارم
ولی افسوس . ولی افسوس
او گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
من به خاکستر نشینی عادت دیرینه دارم

سینه مالامال درد . اما دلی بی کینه دارم
پاکبازم من . ولی در آرزویم عشقبازیست
مثل هر جنبنده ای من هم دلی در سینه دارم
من عاشق عاشق شدنم
من عاشق عاشق شدنم
من عاشق عاشق شدنم
من عاشق عاشق شدنم
صبا را دیدم و گفت صبا...
دستم به دامانت . بگو از من به دلدارم
که او را دوست میدارم...
ولی ناگه ز ابر تیره برقی جست و...
روی ماه تابانم را بپوشانید
من عاشق عاشق شدنم
من عاشق عاشق شدنم
من عاشق عاشق شدنم
من عاشق عاشق شدنم
من از بیراهه های حله برمیگردم و آواز شب دارم
من از بیراهه های حله برمیگردم و آواز شب دارم
هزار و یک شب دیگر . نگفته زیر لب دارم
مثال کوره میسوزد تنم از عشق
امید طرب دارم
حدیث تازه ای از عشق مردان حلب دارم
من عاشق عاشق شدنم
من عاشق عاشق شدنم

                                         

 

 

 

                                       ساغر هستی

تو ای ساغر هستی به کامم ننشستی
ندانم که چه بودی ندانم که چه هستی

تو ای ساغر هستی به کامم ننشستی
ندانم که چه بودی ندانم که چه هستی

در بزم من شکسته ای در کام او نشسته ای
نوشی تو بر سنگین دلان زهری به کام خستگان
نوشی تو بر سنگین دلان زهری به کام خستگان

من همان اشک سرد آسمانم
نقش دردي به ديوار زمانم
بی سر انجام و بی نام و نشانم
چون غباری به جا از کاروانم
چون غباری به جا از کاروانم

تو ای ساغر هستی به کامم ننشستی
ندانم که چه بودی ندانم که چه هستی

تو ای ساغر هستی به کامم ننشستی
ندانم که چه بودی ندانم که چه هستی

تنها ترین تنها منم سر گشته و رسوا منم
آه ای فلک ای آسمان تا کی ستم بر عاشقان
بشنو تو فریاد مرا آه ای خدای مهربان

آه ای فلک ای آسمان تا کی ستم بر عاشقان
بشنو تو فریاد مرا آه ای خدای مهربان

عشق تو خوابی بود وبس نقش سرابی بود وبس
این آمدن این رفتنم رنج وعذابی بود وبس

عشق تو خوابی بود وبس نقش سرابی بود وبس
این آمدن این رفتنم رنج وعذابی بود وبس

ای فلک بازی چرخ تو نازم
بی گمان آمدم تا که ببازم
ای دریغا که شد چشم سیاهی
قبله گاه منو روی نمازم
قبله گاه منو روی نمازم

تو ای ساغر هستی به کامم ننشستی
ندانم که چه بودی ندانم که چه هستی

تو ای ساغر هستی به کامم ننشستی
ندانم که چه بودی ندانم که چه هستی

 


                                       تو میدونی من می دونم


(نام دیگر هم نفس)

برگرد عزیزم که مرا هم نفسی نیست در خونۀ ویرونۀ دل بی تو کسی نیست
نه یادی ز کسی میکنه نه بی تو هوسی میکنه دل دیوونه ای که زدی شکستیش

صدا صدای پای تو شد هوا همش هوای تو شد خدای اون فقط تو شدی و هستی

رسم روزگار همینه درد انتظار همینه و من میدونم و تو میدونی که باز می مونم و هستم

تموم عاشقا میدونن تو کار عاشقی می مونن و من میدونم و تو میدونی که باز می مونم و هستم

بیا تا که برای تو در این خونه کسی هست بیا تا که دلم بدونه که فریاد رسی هست
بیا ای که به غیر از تو مرا هم نفسی نیست بیا تا که دلی هست و در اون دل نفسی هست

فریاد ز دستت بیداد ز دستت رهایی که ندارم من از چشمای مستت

برگرد عزیزم که مرا همنفسی نیست در خونۀ ویرونۀ دل بی تو کسی نیست
نه یادی ز کسی میکنه نه بی تو هوسی میکنه دل دیوونه ای که زدی شکستیش

صدا صدای پای تو شد هوا همش هوای تو شد خدای اون فقط تو شدی و هستی

رسم روزگار همینه درد انتظار همینه و من میدونم و تو میدونی که باز می مونم و هستم

تموم عاشقا میدونن تو کار عاشقی می مونن و من میدونم و تو میدونی که باز می مونم و هستم

بیا تا که برای تو در این خونه کسی هست بیا تا که دلم بدونه که فریاد رسی هست
بیا ای که به غیر از تو مرا هم نفسی نیست بیا تا که دلی هست و در اون دل نفسی هست


 

 

 

                                       

                                                           نامه

                                                                  

 


سلام ای بهترینم هنوز عاشقترینم
اگر از عاشقی دل سرده سرده

هنوزم عشق وبی تابیم قشنگه
چه بنویسم از این دنیا به دنیا دل نبندی

همین یک آه و یک دم به فردا دلنبندی
ندیدی گریه هامو نخوندی نامه هامو

به اونجای رسیدم که گم کردم خدامو
تو بیرون من یه سر گردون فلک کارش همینه

منو رسوای عالم کردخودش رسواترین

عزیزم زندگی معنای درده
همین یک عشقو بی تابیم قشنگه

 

 

 

 

 

 

                                                                        حرف تازه

                 

من از لب تو منتظر يه حرف تازه ام تا قشنگترين قصه عالم رو بسازم
من از لب تو منتظر يه حرف تازه ام تا قشنگترين قصه عالم رو بسازم
تو معني بهترين كلامي مفهوم تمام شعرهامي منظور و مراد هر پيامي
تو قبله هر اميدواري تو مظهر فخر هر تباري برتر ز لطافت بهاري

من از لب تو منتظر يه حرف تازه ام تا قشنگترين قصه عالم رو بسازم

تو رئوفي تو شريفي تو به حرمت سكوتي تو عزيزترين عزيزي تو به عمق ملكوتي
تو رئوفي تو شريفي تو به حرمت سكوتي تو عزيزترين عزيزي تو به عمق ملكوتي
من از لب تو منتظر يه حرف تازه ام تا قشنگترين قصه عالم رو بسازم

تو معني بهترين كلامي مفهوم تمام شعرهامي منظور و مراد هر پيامي
تو قبله هر اميدواري تو مظهر فخر هر تباري برتر ز لطافت بهاري

من از لب تو منتظر يه حرف تازه ام تا قشنگترين قصه عالم رو بسازم
من از لب تو منتظر يه حرف تازه ام تا قشنگترين قصه عالم رو بسازم
 
 
                                              بعدش چی؟
لذت زندگی یك تاجر آمریكایى نزدیك یك روستاى مكزیكى ایستاده بود كه یك قایق كوچك ماهیگیرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود! از مكزیكى پرسید: چقدر طول كشید كه این چند تارو بگیرى؟ مكزیكى: مدت خیلى كمى ! آمریكایى: پس چرا بیشتر صبر نكردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟ مكزیكى: چون همین تعداد هم براى سیر كردن خانواده‌ام كافیه ! آمریكایى: اما بقیه وقتت رو چیكار میكنى؟ مكزیكى: تا دیروقت میخوابم! یك كم ماهیگیرى میكنم!با بچه‌هام بازى میكنم! با زنم خوش میگذرونم! بعد میرم تو دهكده میچرخم! با دوستام شروع میكنیم به گیتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با این نوع زندگى ! آمریكایى: من توی هاروارد درس خوندم و میتونم كمكت كنم! تو باید بیشتر ماهیگیرى بكنى! اونوقت میتونى با پولش یك قایق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم بعدا اضافه میكنى! اونوقت یك عالمه قایق براى ماهیگیرى دارى ! مكزیكى: خب! بعدش چى؟ آمریكایى: بجاى اینكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقیما به مشتریها میدى و براى خودت كار و بار درست میكنى... بعدش كارخونه راه میندازى و به تولیداتش نظارت میكنى... این دهكده كوچیك رو هم ترك میكنى و میرى مكزیكو سیتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم میزنى ... مكزیكى: اما آقا! اینكار چقدر طول میكشه؟ آمریكایى: پانزده تا بیست سال ! مكزیكى: اما بعدش چى آقا؟ آمریكایى: بهترین قسمت همینه! موقع مناسب كه گیر اومد، میرى و سهام شركتت رو به قیمت خیلى بالا میفروشى! اینكار میلیونها دلار برات عایدى داره ! مكزیكى: میلیونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟ آمریكایى: اونوقت بازنشسته میشى! میرى به یك دهكده ساحلى كوچیك! جایى كه میتونى تا دیروقت بخوابى! یك كم ماهیگیرى كنى! با بچه هات بازى كنى ! با زنت خوش باشى! برى دهكده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنى و خوش بگذرونى!!!

 

                                                               پادشاه خوبان

زاهد ظاهرپرست زاهد ظاهرپرست
از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
بر در میخانه رفتن بر در میخانه رفتن
کار یکرنگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
راه نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
ورنه لطف شیخ و زاهد ورنه لطف شیخ و زاهد
گاه هست و گاه نیست

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایان شکیبایی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی

دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
ساقی چمن و گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان گل تا باغ بیارایی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی

ای درد تو هم درمان در بستر بیماری
ای یاد تو مه مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه پرگاریم
لطف آنچه تو اندیشی
حکم آنچه تو فرمایی
حافظ شب هجران شد
بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی

                                       چرا قسم خردن با فعل خوردن همراه است؟

                                 

آيا تا به حال به اين موضوع فکر کرديد که چرا سوگند با فعل خوردن همراه است؟  چرا ميگويم سوگند خوردن يا سوگند بخور که فلان کار رو تو نکردی! علت اين مسئله را در گذشته ميتوان پيدا کرد در زمانهای قديم زماني که ميخواستند صحت کلام شخصي را به اثبات برسانند ، به او مايعي که ترکيب يافته از مواد شيميايي بود ، مي دادند تا بخورد اگر اين شخص پس از خوردن اين مايع زنده ميماند ميگفتند اين شخص راست مي گفت ولي اگر ميمرد ، ميگفتند خوب دروغ ميگفته که نتوانست از عهده اين مايع شيميايي جان سالم به در ببرد از اين موقع هست که کلمه سوگند با خوردن همراه است

                                            

                                                         

 

                                                         پیرمرد

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود !
يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است

 

                                                           سارا

 

معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .

 

                                                          بیسکوییت

 

     زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.

ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنشي نشان دهد. وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد : حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست! زن جوان حسابي عصباني شده بود.

در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد!  

 

 نظر یادت نره

                          

                                                    موتورعشقی    

          مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

                                                     ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

             زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید   

 

                                                      توقع 

دختر کوچیک و پدرش از رو پلی میگذشتن. پدره یه جورایی می ترسید، واسه همین به دخترش گفت: «عزیزم، لطفا دست منو بگیر تا نیوفتی تو رودخونه.» دختر کوچیک گفت: «نه بابا، تو دستِ منو بگیر..» «فرق ش چیه؟» پدر که گیج شده بود پرسید.
«تفاوت خیلی زیادی داره» دختر کوچیک جواب داد: «اگه من دستت رُ بگیرم و اتفاقی واسه م بیوفته، امکانش هست که من دستت رُ ول کنم. اما اگه تو دست منو بگیری، من، با اطمینان، میدونم هر اتفاقی هم که بیفوته، هیچ وقت دست منو ول نمی کنی.»

در هر رابطه ی دوستی ای، ماهیت اعتماد به قید و بندهاش نیست، به عهد و پیمان هاش هست. پس دست کسی رُ که دوست داری رُ بگیر، به جای این که توقع داشته باشی اون دست تو رُ بگیره..

 



:: بازدید از این مطلب : 2369
|
امتیاز مطلب : 507
|
تعداد امتیازدهندگان : 129
|
مجموع امتیاز : 129
تاریخ انتشار : 4 تير 1389 | نظرات ()
  • ادامه مطلب ...

صفحه قبل 1 صفحه بعد

آرشیو مطالب
تير 1389
آخرین مطالب
بهشت یا مردن
مارمولک
پیوند های روزانه
کیت اگزوز ریموت دار برقی [ ]
ارسال هوایی بار از چین [ ]
خرید از علی اکسپرس [ ]
ریحون مگ [ ]
مجله خبری کسب و کار برتر [ ]

لیست تمام پیوند ها
مطالب پربازدید
[ 2369 ]
مارمولک [ 2093 ]
بهشت یا مردن [ 1988 ]
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق شیشه ای و آدرس taha606.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






پشتیبانی

RSS

Powered By
LoxBlog.Com
  • صفحه ی نخست
  • ایمیل مدیر
  • تماس با ما
  • انجمن
  • پروفایل
  • عناوین مطالب
  • آرشیو
  • ثبت نام
  • ورود به سایت
متن دلخواه شما
تمام حقوق اين وب سايت و مطالب آن متعلق به taha_love مي باشد .
كد نويسي و گرافيك قالب توسط : تم ديزاينر